زحمت کشیدن. رنج کشیدن. مشقت و محنت دیدن: یکی رنج بردار و او را ببین سخنهای دانندگان برگزین. فردوسی. بدین آمدن رنج برداشتی چنین راه دشوار بگذاشتی. فردوسی
زحمت کشیدن. رنج کشیدن. مشقت و محنت دیدن: یکی رنج بردار و او را ببین سخنهای دانندگان برگزین. فردوسی. بدین آمدن رنج برداشتی چنین راه دشوار بگذاشتی. فردوسی
رنگ گرفتن. (آنندراج). لون پذیرفتن. رنگ چیزی را قبول کردن: گل پژمرده رنگی غیر حسرت برنمی دارد دل افسرده داغی جز خیالت برنمی دارد. میرزا جلال اسیر (از بهار عجم). - رنگ خجالت برداشتن، از شرمگینی رنگ سرخ بر چهره گرفتن. رنگ سرخ پذیرفتن چهره از فرط شرم و حیا: قامتت خم گشت و پشتت بار طاعت برنداشت چهرۀ بی شرم تو رنگ خجالت برنداشت. صائب (از بهار عجم). ، رنگ بردن. رنگ سوختن. (آنندراج). بیرنگ ساختن واز بین بردن رنگ چیزی. رنگ چیزی را زایل ساختن و دگرگون کردن. و رجوع به رنگ بردن و رنگ سوختن شود: ز صدمت تو توان کرد کوه را سیماب ز هیبت تو توان رنگ ارغوان برداشت. حسین سنائی (از بهار عجم)
رنگ گرفتن. (آنندراج). لون پذیرفتن. رنگ چیزی را قبول کردن: گل پژمرده رنگی غیر حسرت برنمی دارد دل افسرده داغی جز خیالت برنمی دارد. میرزا جلال اسیر (از بهار عجم). - رنگ خجالت برداشتن، از شرمگینی رنگ سرخ بر چهره گرفتن. رنگ سرخ پذیرفتن چهره از فرط شرم و حیا: قامتت خم گشت و پشتت بار طاعت برنداشت چهرۀ بی شرم تو رنگ خجالت برنداشت. صائب (از بهار عجم). ، رنگ بردن. رنگ سوختن. (آنندراج). بیرنگ ساختن واز بین بردن رنگ چیزی. رنگ چیزی را زایل ساختن و دگرگون کردن. و رجوع به رنگ بردن و رنگ سوختن شود: ز صدمت تو توان کرد کوه را سیماب ز هیبت تو توان رنگ ارغوان برداشت. حسین سنائی (از بهار عجم)
جمع کردن اسباب و اثاث. برداشتن لباس و وسایل: برخاستم و به مدرسه شدم تا رختهابردارم و پیش شیخ آیم. (اسرارالتوحید ص 99). او را همچنان خفته بگذاریم و رخت برداریم. (گلستان). رخت برداشتند و جوان را خفته بگذاشتند. (گلستان) ، کوچ کردن و رحلت نمودن. (ناظم الاطباء). رفتن. - رخت از (ز) جایی برداشتن، ترک آنجا گفتن: ز منزل دلت این خوب و پرهنرسفری بدان که روزی ناگاه رخت بردارد. ناصرخسرو. بر تن هرکه رفت پیکانش رخت برداشت از تنش جانش. نظامی. تماشاروان باغ بگذاشته مغان از چمن رخت برداشته. نظامی. آهی زد و راه کوه برداشت رخت خود از آن گروه برداشت. نظامی. ترک سودای خام کن خسرو که وفا رخت از این جهان برداشت. امیرخسرو دهلوی
جمع کردن اسباب و اثاث. برداشتن لباس و وسایل: برخاستم و به مدرسه شدم تا رختهابردارم و پیش شیخ آیم. (اسرارالتوحید ص 99). او را همچنان خفته بگذاریم و رخت برداریم. (گلستان). رخت برداشتند و جوان را خفته بگذاشتند. (گلستان) ، کوچ کردن و رحلت نمودن. (ناظم الاطباء). رفتن. - رخت از (ز) جایی برداشتن، ترک آنجا گفتن: ز منزل دلت این خوب و پرهنرسفری بدان که روزی ناگاه رخت بردارد. ناصرخسرو. بر تن هرکه رفت پیکانش رخت برداشت از تنش جانش. نظامی. تماشاروان باغ بگذاشته مغان از چمن رخت برداشته. نظامی. آهی زد و راه کوه برداشت رخت خود از آن گروه برداشت. نظامی. ترک سودای خام کن خسرو که وفا رخت از این جهان برداشت. امیرخسرو دهلوی